در این موقعیت ها ما چه کردیم و می کنیم؟!

۱-امرار معاش همراه با ایمان(شهید شهریاری)

دانشجو بودیم و مخارج تحصیل و امرار معاش اقتضا می کرد که هم زمان با تحصیل کسب درآمد هم داشته باشیم.

مجید تدریس خصوصی برای دانش آموزان دبیرستانی رو انتخاب کرده بود، اما تدریس خیلی دوام نیاورد و بعد از یه مدت رهاش کرد. گفتم:چرا دیگه تدریس نمی کنی؟ گفت: بعضی از خانواده ها آداب شرعی رو رعایت نمی کنن. بعد ادامه داد:آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر یکی از دانش آموزهایی که بهش درس می دادم بد حجاب بود.

چند لحظه پشت در ایستادم تا خودشو بپوشونه اما دیدم خیلی بی تفاوته. خیلی ناراحت شدم و گفتم: لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم! اینو گفتم و از همون جا برگشتم.

2- خیلی دیر شده (شهید روشن)

"کار همیشگی ش بود.هر وقت دلتنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا.

اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم، بعد می رفتیم سر مزار شهداء می گفت: این جا رو نیگا کن. اصلا احساس می کنی مه این شهدا مردن؟ اینجا همون حسی رو داری که توی قطعه  اموات داری؟

بالا سر شهدا می رفت سنشون رو حساب می کرد. می گفت: اینایی که می بینی همه نوزده-بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال.خیلی دیر شده اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو تو قطعه مرده ها دفن کنند. 

از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره. "

 

کلاس درس شهداء

خیلی ,تدریس ,رفتیم ,گفتم ,امرار معاش
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها